کد خبر: 145040                      تاريخ انتشار: 1401/11/19 - 08:30
به یاد دانش آموزان شهید دبیرستان میانه / وقتی مدرسه سنگر مقاومت و سکوی پرواز می شود
 
صبح روز 12 بهمن سال 1365 دبیرستان زینبیه با این دانش آموزان چه حال و هوایی دارد، گویی عطر بهشت در فضای آن رایحه همه گل ها را به رشک واداشته و آبی آسمان حیاط آن، وسعت کهکشان ها را به تسخیر درآورده است، زمان در گذر خود لحظه به لحظه انتظار عجیبی را تجربه می کند.
 
آذربایجان شرقی - رقیه رضایی : دهه فجر در راه است، دانش آموزان سر از پا نمی شناسند، یکی مقاله می نویسد، دیگری بر حاشیه تخته سیاه ها لاله می کشد، گروهی کلاس ها را آذین می بندند و عده ای سرود تمرین می کنند تا وقتی زنگ انقلاب به صدا درآمد همراه همه مردم سالروز آمدن امام را به شادی بنشینند.
صبح روز 12 بهمن سال 1365 دبیرستان زینبیه با این دانش آموزان چه حال و هوایی دارد، گویی عطر بهشت در فضای آن رایحه همه گل ها را به رشک واداشته و آبی آسمان حیاط آن، وسعت کهکشان ها را به تسخیر درآورده است، زمان در گذر خود لحظه به لحظه انتظار عجیبی را تجربه می کند.
ساعت هر چه به 9:30 نزدیک می شود دل ها بیشتر در سینه دانش آموزان دلتنگی می کنند، پریدن و کبوتر شدن آرزو نه! آرمان بزرگ آن هاست که هر روز مشتاق تر از روز پیش همه عطوفت، مهربانی، صداقت، ایثار و آرزوهایشان را در کمک های ستاد پشتیبانی جبهه ها بر طبق اخلاص گذاشتند تا به رزمندگان پیام همراهی و ایستادگی بدهند.
شیدا سیدین، عزیزه فتحی، شهلا ثانی، سوسن صالحی، منیره قره داغی، فلور عباسی و ایران قربانی از میان دهها دانش آموز دبیرستان زینبیه و مدرسه ثاراله میانه که روز 12 بهمن 65 با صدای زنگ انقلاب، در بمباران هواپیماهای عراقی، پروازشان تاریخ شکوهمند انقلاب و دفاع مقدس را اعتلا بخشید از جمله دانش آموزانی بودند که در ستاد کمک رسانی به رزمندگان(دبیرستان زینبیه) با همه وجود کمک می کردند، از مربا پختن و بسته بندی مواد غذایی گرفته تا دوختن و بافتن لباس برای رزمندگان و در کنار آن چه زیبا دلدادگی شان را به این مسیر، مسیر روشن شهادت در نوشته های خود به رزمندگان به تصویر می کشیدند چنان که زندگی شان در این امتداد معنا و حقیقت یافت و امام خمینی(ره) بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران پدرانه در پیامی به والدین آن ها فرمودند: «شهادت و جراحت فرزندان شما را شهادت و جراحت فرزندان خودم می دانم» و رهبر فرزانه انقلاب نیز به زیبایی پیام دادند: «یاد نوباوگان شهید دبیرستان دخترانه زینبیه، این گل های پرپر انقلاب اسلامی، به مقاومت دلاورانه ملت ما رنگ مظلومیت جاودانه بخشید و چهره زشت دشمنان انقلاب اسلامی را از همیشه نمایان تر ساخت».
اینک که 36 سال از آن روزها می گذرد یاد و نام شهدای دانش آموز میانه را همراه با همه شهیدانی که در راه اسلام از هستی خود گذشتند گرامی داشته و با خانواده تنی چند از این شهدا به گفتگو نشسته ایم، آنچه می خوانید حاصل این گفتگوست؛
لاله شیدا
مادر شهید شیدا سیدین با بیان اینکه شیدا از میان گل ها از گل لاله خوشش می آمد، می گوید: یک ماه بود برای برگزاری مراسم دهه فجر گل لاله می کشید، درست یک ماه سرش پایین بود برای کشیدن گل لاله تا برای مراسم دهه فجر آماده کند.
وی ادامه می دهد: روز بمباران هم وقتی به مدرسه می رفت در برابر اصرار دایی اش که می خواست مانع از رفتنش شود چراکه به خاطر ستاد پشتیبانی بودن دبیرستان زینبیه از رادیوهای بیگانه بمباران آن اعلام شده بود، «گفت: هیچ اتفاقی نمی افتد ما امروز مراسم دهه فجر داریم باید بروم».
شب شهادت تا صبح قرآن خواند
پدر شهید عزیزه فتحی از دیگر شهدای زینبیه هم در خصوص دخترشهیدش بیان می کند: عزیزه روزهایی که شهید می آوردند، دست و پایش را گم می کرد و زود خودش را به مراسم تشییع می رساند، همیشه می گفت: «ای کاش من هم شهید می شدم» و بالاخره به آرزویش که شهادت بود رسید.
وی می افزاید: وقتی می پرسیدیم چرا این همه از شهادت حرف می زنی، می گفت: «شهادت خیلی خوب است، به شهدا می گویند خوشا به حالتان».
مادر شهید فتحی هم در ادامه با اشاره به اینکه شب روزی که عزیزه شهید شد تا صبح قرآن می خواند، می گوید: قبل از بمباران خواب دیدم که عزیزه شهید می شود اما حرفی در این باره تا روز حادثه با کسی نزدم تا این که شهید شد، گویا برای شهادت آفریده شده بود، برای خودش هم مسلم شده بود که شهید می شود.
خون داد، جان داد
برادر شهلا ثانی نیز در خصوص این حادثه می گوید: مادرم روز بمباران از شهلا می خواهد که به مدرسه نرود و می گوید برادرانت در جبهه هستند تو بمان.
وی ادامه می دهد: چون شهلا به شهادت علاقه زیادی داشت زیر بار نمی رود و می گوید از بمباران نمی ترسد، تا این که مادرم شهلا را به زیرزمین همسایه می برد و درش را می بندد تا نتواند به مدرسه برود، شهلا نمی تواند تحمل کند و با باز کردن پنجره از زیرزمین خلاص شده و به مدرسه می رود.
دوست و همسر برادر شهید ثانی هم اضافه می کند: شهلا بدنش ضعیف و لاغر اندام بود، یک بار رفته بود برای خون دادن، پس از کلی صف ایستادن نوبتش که رسیده بود وزنش کرده و گفته بودند وزنت کم است نمی توانی خون بدهی، با ناراحتی به خانه آمد و گریه کرد و گفت: «کیفم را پر از پاره آجر می کنم تا سنگین شوم تا از من هم خون بگیرند و بالاخره هم موفق شد و خون داد».
وی می افزاید: روز بمباران زنگ تفریح که زده شد دیدم با چادری که همیشه بر سر داشت از پله ها هراسان پایین می آید، دستش هم کاغذ بود، پرسیدم چیه در دستت، گفت: «لیست افرادی که می خواهند خون بدهند»، پرسیدم اسم تو هم است بگذار نگاه کنم، اگر باشد به مادر می گویم، هر چه اصرار کردم، نگذاشت فهمیدم اسم ایشان هم جزو اهداکنندگان خون است، همان روز دو ساعت قبل از شهادتش خون داده بود، آن روز مثل پرنده ای بود که با لبه های چادرش که از پله ها پایین می آمد گویا در حال پرواز بود و همان روز هم پرواز کرد.
غسل شهادت
مادر شهید سوسن صالحی نیز با عنوان اینکه دخترش خیلی مومن بود و سعی می کرد با آنچه در توان داشت به نیازمندان کمک کند، ادامه می دهد: زمانی که حمام را بمباران کردند(یک روز قبل از بمباران زینبیه) طبقه بالای خانه خیاطی می کردیم و بافتنی می بافتیم یک دفعه بمباران شد، آمدیم پایین، برگشت به عروس خواهرم گفت: «دشمن دارد می آید، بروید غسل شهادت کنید و پول ها و طلاهایتان را همراه خود داشته باشید، دشمن اگر زد شهید می شوید و اگر اتفاقی نیافتاد و زنده ماندید کنارتان است».
وی می افزاید: همان گونه که گفته بود اتفاق افتاد، روزی که زینبیه بمباران شد خودش گفت من غسل شهادت کرده ام و به خواهر کوچکش هم توصیه کرد، اما خواهرش پرسید از کجا معلوم که شهید بشویم، روزی که شهید شد همه کارهایم را انجام داد، ظرف ها را شست، روی خواهرش را بوسید و زمانی که از خانه بیرون می رفت، دست تکان داد و گفت: اگر نیامدم خداحافظ.
بی تاب دایی، بی تاب شهادت
مادر منیره قره داغی از دیگر شهدای زینبیه نیز از دخترش چنین می گوید: روزی که حمام را زدند خانه پدرم بودم شب هفت برادرم بود، مراسم سوگواری دایی اش که می رفتیم خیلی بی تابی می کرد و می گفت: «دایی من تنهایت نمی گذارم، حیف نیست که شهید شدی»، بعد از بمباران زینبیه منیره را آوردند زیر پای دایی اش دفن کردند، شهادت منیره با دایی اش هفت روز فاصله داشت.
دوست شهید منیره قره داغی هم حادثه بمباران و شهادت منیزه را چنین تعریف می کند: یک لحظه دیدم دختری سرش افتاده و همانطور می دود، به دوست دیگرم اشاره کردم و او سرم را به سینه اش فشرد و زمانی نکشید پیکر بی سر 20 قدم که رفت افتاد زمین، تا آن صحنه را دیدم نتوانستم دوام بیاورم، حالم خراب شد.
رزمندگان می جنگند
مادر شهید فلور عباسی هم درباره این شهید می گوید: فلور خیلی شوخ طبع بود، یک روز با گریه از مدرسه آمد، پرسیدم چرا گریه می کنی، گفت: «مادر خبر نداری چه شده! تلویزیون را روشن کن، تا روشن کردم دیدم جنگ است و مردم بسیاری کشته شده اند، فلور آن قدر مظلومانه گریه می کرد می گفت: مادر نمی دانی مردم چه قدر کشته و شهید شده اند».
وی اضافه می کند: یکی از روزها که مثل همیشه منتظر آمدنش بودم، دیدم صورتش را به شیشه در چسبانده است، در را که باز کردم دیدم روپوشش را در نیاورد و این طرف و آن طرف می رود، من ناهار را آماده کردم، دیدم دو قرص نان و کمی غذا که خورشتش هویج بود ظرفی ریخت، گفتم چه کار می کنی، گفت: «به دوستم در مدرسه می برم، دو تا چادر(چادرشب) داری می خواهی چه کار یکی اش را بده من ببرم به او چادرش سوخته، چند خواهرند»، گفتم باشه، یک لحظه دیدم رنگش پریده، پرسیدم چرا این طور شدی، گفت: «مادر خون دادم»، دوباره پرسیدم چرا، گفت: «برای رزمندگان می خواستند»، فورا شربت قند درست کردم و دادم، چند بار این کار را کرده بود، گفتم مگر تو چه قدر خون داری، گفت: «رزمندگان مادر دارند می جنگند».
آهنگران زینبیه
دوست شهید ایران قربانی، یکی دیگر شهدای دبیرستان، در خصوص این شهید می گوید: ایشان اغلب روزهای خاص را روزه بود، به جرات می توانم بگویم، 15 روز از ماه را روزه می گرفت و نخستین نفر در مدرسه بود که به محض شنیدن صدای اذان برای نماز جماعت، در حیاط مدرسه وضو می گرفت و همان طور که آستین هایش بالا بود می آمد سالن و می گفت بگذار ببینند که وقت نماز است و برای نماز آماده شوند، ایشان با این کار به صورت عملی به تبلیغ نماز می پرداخت.
خانم شهریاری می افزاید: ایران دوست داشت مرد بود و همیشه مثل چریک ها لباس می پوشید همانطور که برادران لباس می پوشیدند، چفیه می انداخت و کفش کتانی می پوشید و می گفت مدرسه فرقی با جبهه ندارد، مدرسه هم نوعی جبهه است، به شهادت و دفاع علاقه داشت به خصوص به امام راحل تا اسمش می آمد کسی نیست که بگوید اشکش را ندیده باشد.
وی ادامه می دهد: فعالیت های پرورشی اش در مدرسه حد و اندازه نداشت، شعر می گفت، سرود می خواند و صدایش در تقلید از آهنگران چنان خوب بود که به ایشان لقب آهنگران دوم داده بودیم، خطش هم خوب بود و در مراسم ها اشعار می نوشت، دست راست پرورشی بود، در خیلی از کارها کمک می کرد، تا از دفتر می خواستند می گفتیم که حتما خانم احمدی صدایت می کند چرا که در بسیاری از مراسم ها همکاری می کرد به خصوص در مراسم تشییع شهدا، حتی روزی که قرار بود در شهر 11 شهید تشییع شود مدیر مدرسه گفته بود دو کلاس به مراسم برود ولی ایران پیش مدیر جایگاه خاصی برای خود داشت از مدیر تا خواست همه مدرسه برود مدیر از حرفش خوشش آمد و اجازه داد همه دانش آموزان در تشییع شرکت کنند.

گزارش رقیه غلامی
انتهای پیام/*