کد خبر: 145540                      تاريخ انتشار: 1401/12/06 - 11:36
روایت حماسه بانوان یزدی در خاطرات بانوی جانباز اشکذری
 
جانباز، آلبوم تماشایی خاطرات سرخی است که از دلاورمردی های عباس گونه های وطن به جا مانده است و در این روز عزیز، گفتگویی صمیمانه داریم با یکی از بانوان جانباز ایران سرافراز اسلامی ؛ عالیه ملانوری مادر ۶ فرزند و متولد سال ۱۳۴۵ و ساکن شهر یزد.
 
یزد : جانباز، آلبوم تماشایی خاطرات سرخی است که از دلاورمردی های عباس گونه های وطن به جا مانده است و در این روز عزیز، گفتگویی صمیمانه داریم با یکی از بانوان جانباز ایران سرافراز اسلامی ؛ عالیه ملانوری مادر ۶ فرزند و متولد سال ۱۳۴۵ و ساکن شهر یزد.
وی می گوید: سال های قبل از انقلاب ما در روستای شمسی از توابع شهرستان اشکذر استان یزد زندگی می کردیم و بنده دانش آموز بودم . در مدرسه فعالیت های انقلابی پنهانی داشتیم و در محله نیز داخل حسینیه فعالیت می کردیم. تقریبا چهل روز قبل از انقلاب در آذر ماه سال ۵۷ که مصادف بود با هشتم محرم ما داخل حسینیه روستا مراسم عزاداری داشتیم و آن زمان توسط رژیم غاصب و ستمگر وقت، حکومت نظامی اعلام شده بود و به تمامی مراسمات عزاداری حمله میشد.مردم روستای ما از کودک تا جوان و از جوان تا پیر در زمینه فعالیت های انقلابی بسیار فعال بودند و به همین دلیل حکومتی ها، حساسیت زیادی نسبت به روستا داشتند.
این بانوی جانباز سال های مبارزه با پلهوی ادامه می دهد: « ژاندارم ها داخل روستا را گشته بودند و مردمی که بیرون از خانه بودند را مورد ضرب و شتم قرار داده بودند و در نهایت به سراغ حسینیه آمده بودند.من وسط مراسم بیرون از حسینیه آمدم تا به خانه بروم و برای برادر کوچکترم شیر بیاورم که متوجه ماموران شدم ، یکی از آن ها قصد شلیک به من را داشت اما مامور دیگر اورا با گفتن این جمله که «این دختر بچه است، بگذار برود» منصرف کرد.
وقتی به خانه رسیدم به مادرم گفتم که ماموران قصد دارند تنها لامپ حسینیه را قطع کنند و به حسینیه حمله کنند.مادرم اجازه ندادند من از حیاط خانه خارج شوم و خودشان به بهانه شیر بردن برای بچه به سمت حسینیه حرکت کردند تا به مردم خبر آمدن ماموران را بدهند. به محض باز شدن درب خانه ما هیئت عزاداری دیگری به روستا رسیدند و همان لحظه تیر اندازی شروع شد. دو تن از جوانان روستا به نام های کاظم دیاله و عباس احمدی که به سمت خانه ما می آمدند با اصابت گلوله شهید شدند و تیر بعدی به قفسه سینه بنده اصابت کرد و خونریزی شدید من شروع شد.»
وی با یاد آوری لحظاتی که مادرش او را دید ، در حالیکه چشمانش گویی دریایی شده بود ، ادامه می دهد: « مادرم تا من را دید ، گفت: دخترم تو یک نفر هستی اما مردم داخل حسینیه تعدادشان زیاد است و من باید به آن ها خبر بدهم تا آسیبی نبینند ، تو به داخل اتاق برو و به سمت قبله بخواب و اَشهد خود را بگو . به محض خبر دادن مادرم، مردم حسینیه بیرون ریختند و ماموران را از روستا بیرون کردند.»
عالیه خانم با اشاره به اینکه بالاخره مردم او را به شهر یزد منزل آیت الله شهید صدوقی رساندند و از آن جا به بیمارستان منتقل شد، ادامه می دهد: آنجا کارهای درمانم انجام شد و خدارو شکر سلامتی ام را باز یافتم .
از خانم ملانوری درمورد فعالیت های بعد از انقلابش می پرسم اینکه آیا بعد از پیروزی انقلاب اسلامی دست از فعالیت هایش برداشت ؟ با لبخندی که گویای همت تمام نشدنی اوست می گوید : بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با کوبیده شدن طبل جنگ بار دیگر زنان همدوش مردان وارد عرصه های مختلف دفاع از خاک وطن شدند و من هم در کنار سایر بانوان در پشت جبهه ها مشغول به فعالیت بودم . از تهیه نان و مواد غذایی گرفته تا دوخت ملحفه و ..
این بانوی جانباز با تأکید می گوید : « چه در زمان قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب،همیشه خانوادگی سعی داشتیم که برای این نظام و انقلاب تمام توان خود را بگذاریم و به تمام فعالیت های خود افتخار کردیم و می کنیم. »
وی در پایان صحبت هایش رسانه ها را مخاطب قرار می دهد و می گوید: « از رسانه ها این خواهش را دارم که بیشتر درمورد اتفاقات قبل از انقلاب و درمورد جانبازان و شهیدان راه انقلاب تولیداتی را داشته باشند تا جوانان جامعه که در آن زمان نبودند بتوانند نسبت به این مسائل بصیرت لازم را بدست بیاورند و از جوانان خواستارم که خون شهدا را پایمال نکنند و از خواسته های شهیدان پیروی کنند.»
انتهای پیام/*