کد خبر: 146010                      تاريخ انتشار: 1401/12/23 - 12:43
روایت مادر شهید سید علی موسوی از جنگ تحمیلی و شهادت فرزندش:
روزی که ترکش خمپاره ها در حیاط خانه های روستا فرو می ریخت
 
مادر شهید سید علی موسوی گفت: ما از جنگ سر در نمی آوردیم. نمی دانستیم تفنگ وتانک وبمب و خمپاره چی هست. با صدای مهیب انفجار خمپاره بر کوه های اطراف روستایمان(بردیه)متوجه شروع جنگ شدیم. بمب هایی که ترکش های آن در حیاط خانه های روستا می ریخت. روز که به شب رسید، هجمه بمباران شدت گرفت و شرایط خیلی سخت تر شد. همه مردم روستا جمع شدیم و در حسینیه حاج سید نعمه که آن زمان از گِل ساخته شده بود،پناه گرفتیم. آن شب،همه ما جز سه نفر جان سالم به در بردیم.
 
از خوزستان، مادران شهدا، همواره به عنوان نماد‌های ایثار، گذشت و الگو‌های صبر برای افراد جامعه محسوب می‌شوند. شیرزنانی که با تقدیم فرزندان خود اجازه ندادند که دشمنان این مرز و بوم از شرایط موجود به نفع خود استفاده کنند.پای صحبت هاشمیه پورموسوی، مادر شهید مدافع وطن، شهید سرگرد سید علی موسوی نشستیم وخاطرات فرزند دلبندش را زنده کردیم.
هاشمیه پور موسوی توضیح داد: مردم از روستاها و شهرهای کوچک به شهرهای بزرگ مثل اهواز می رفتند و شعار مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا سر می دادند. امام خمینی (ره) از تبعید که برگشتند همه خوشحال بودند وسرود می خواندند. مردم با آمدن امام خمینی(ره) واقعا آزادی را حس می کردند. علی ارادت خیلی خاصی به رهبر وامام راحل داشت . آن زمان پدر علی به خدمت سربازی رفته بود. بعد از پیروزی انقلاب که شرایط زندگی مان داشت بهتر می شد اما طولی نکشید که جنگ را بر ما تحمیل کردند.
-پدربزرگ علی هیچ وقت این دو نفر را به عنوان شهید به دولت معرفی نکرد
آن زمان عموی پسرم۱۸ سال داشت.یک روز سید بدر بیمار می شودو پدرش او را برای مداوا به بیمارستان عماره عراق می برد. پس از بهبودی و در روز ترخیص،پدر می خواست برود و برای او لباس تمیز بیاورد.عراقی هااو را در مسیر می بینند. می پرسند تو که هستی ازکجا آمدی؟ خمینی (ره)رو میشناسی ؟! پدر سید بدر جواب می دهد: بله میشناسم، امام خمینی پدر بزرگ ماست .شب که بالای سر پسرش می رسد می بیند که سید بدر از ناحیه شکم دچار جراحت شده و او را به شهادت رسانده اند.تا روز ۸ آذر، روز آزاد سازی بستان هیچ کس نفهمید که سید بدر شهید شده است.پدر بزرگ ومادر بزرگ علی جان هم درزمان جنگ در روستای بردیه دام هایشان را به حال خود تنها نگذاشتند و در روستا ماندند اما در محاصره دشمن قرار گرفتند. در این ماجرا مادر همسرم بعد از مدت ها به علت وجود ترکش دشمن در ناحیه شکم شهید می شود. پدربزرگ علی هیچ وقت این دو نفر را به عنوان شهید به دولت معرفی نکرد.
-خدا خیلی دوستش داشت و برای همیشه در آغوشش کشید
هاشمیه خانم به عکس فرزندش نگاه کوتاهی کرد و ادامه داد: نگاه کردن به عکس پسرم برایم سخت و زجرآور است. سید علی در منطقه شلمچه مشغول بازرسی بود که پایش روی مین به جا مانده از جنگ می رود و به درجه والای شهادت می رسد. علی جان هیچ وقت از دنیا نرفته بلکه حالا زندگی جدیدی برای خودش شروع کرده است. خداخیلی دوستش داشت و برای همیشه در آغوشش کشید. پسرم سعی داشت که همه را از خود راضی نگه دارد و کسی را با رفتارش آزار ندهد. خوش اخلاق بود چه با من و پدرش چه همسایه ها و کودکان. با همه بامهربانی رفتار می کرد.
- حوله خیس را دور صورتش می پیچید تا صورت و لب هایش نسوزند
پسرم از خانه تا محل کارش که در شلمچه واقع بود با موتور سیکلت رفت و آمد می کرد. می گفتم مادر جان، راه طولانی و هوا گرم است. در این گرمای تابستان روزه نگیر . به حرف من گوش نمی داد و کار خودش را می کرد. هر روز به همراه خودش حوله و بطری آب می برد و در طول مسیر رفت و برگشت، حوله را خیس می کرد و دور صورت خود می پیچید تا مبادا باد سوزان، صورت ولب های خشکش رابسوزاند.
در وعده های غذا، به سربازها کنسرو لوبیا چیتی می دادند.علی سهمیه کنسروهایش را جمع می کردو به خانه می آورد.علتش را که می پرسیدم، می گفت کنسروهایم را می فروشم وبرای سربازهای منطقه پرتقال وتخمه می خرم تا در نوبت پست هایشان راحت تر باشند و از خدمت به وطن لذت ببرند و سختی کار برایشان آسان تر شود.
یکی از سربازها بعد از شهادت سید علی پیش ما آمد. گفت: حجیه اگر سید علی نبود از سربازی لذت نمی بردم. با اینکه مسئول ما بود اما برایمان چایی درست می کرد و برای صرف غذا برایمان سفره پهن می کرد.
پسرم خیلی مهربان بود و همیشه با من و پدرش مشورت می کرد و سر خود تصمیم نمی گرفت.
یک روز به خانه مان آمد. گفت: مادر انگار این چند روز حال عجیبی دارم. تا حالا اینطور حسی نداشتم. بعد بچه ی سه ماه اش را به من سپرد وگفت:من و همسرم سر کار می رویم. فعلا محمد حسین را به شما می سپارم، مراقبش باش. شب پیش ما ماند و قصد داشت که فردا از خانه ما حرکت کند. صبح که رفت دیگر برنگشت.
فائزه دوس علیوند
انتهای پیام /*