فاطمه رضايي، شهيدي که عشقانه به دنبال شهادت مي گشت

ذکر لبش هميشه شهادت بود و طوري عاشقانه به مزار شهدا نگاه مي¬ کرد که گويي شهادت خود را اينگونه نظاره مي¬کرد. حتي زمانيکه در منزلمان مراسم هفتم شهيدي را گرفته بودند، فاطمه هم در آن مراسم حضور داشت و تنها جمله اي که در کل مراسم گفت اين بود که "خوشا به سعادت اين شهيدان که به ارج و قرب الهي رسيدند و به سعادت اخروي دست يافتند . من هم آرزوي چنين جايگاه و شهادتي را دارم.
فاطمه رضايي، شهيدي که عشقانه به دنبال شهادت مي گشت
1401/11/24 - 09:25
تاریخ و ساعت خبر:
145151
کد خبر:
به گزارش خبرگزاری زنان ایران - از خراسان رضوي : فاطمه رضايي ، بانويي متدين و محجبه از تبار نيشابور بود، او دختر دوم خانواده اي اصيل بود که برخلاف سن کمش بسيار فعال،زرنگ و باهوش بود.با اينکه در آن روزگاران، مدارس دانش آموزان زيادي نداشت و بخاطر بحبوحه انقلاب و جنگ، مدارس تعطيل مي شدند اما او درسش را تا کلاس ششم ادامه داد. علاوه بر درس در قالي بافي ، آشپزي ، خياطي و گل دوزي مهارت خاصي داشت و بسيار مهمان نواز بود.
پانزده ساله بود که به خواستگاريِ پسرعمه اش جواب مثبت داد، در دوران عقدش تمام کشور درگير جنگي ناجوانمردانه بود و بعد از عروسي آن ها بخاطر شغل همسرش که تکنسين هواپيما بود و در پايگاه شکاري اهواز کار مي کرد به دزفول عزيمت کردند تا مستقيم در ميدان نبرد و عرصه حماسي حضور داشته باشد تا شايد بتواند قدمي هرچند کوچک براي اين کشور و اين نظام بردارد اما نمي-دانستيم که شايد اين آخرين سفر او باشد. وقتي جنگ شدت پيدا کرد با وجود مخالفت همه بزرگانِ فاميل و اقوام بازهم همسرش را در آن روزهاي تاريکِ جنگ تنها نگذاشت.
فرزند اولش که پسر بود در مشهد بدنيا آورد و اسمش را خليل گذاشت و دوفرزند ديگرش در طي سال هاي بعد، بنام هاي بتول و فائزه در دزفول بدنيا آمدند.
قبل از سن تکليف شروع به انجام واجبات ديني کرد و واجبات خود را تا لحظه شهادت ترک نکرد و درکنارش به مستحباتي مانند نماز شب و نماز آيات مي پرداخت، علاوه بر اين او خيلي مقيد به حجاب و عفاف و حلال و حرام بود، به طوري که هيچوقت دست از چادر مشکي خود نکشيد. او هميشه لبخند به لب داشت و با روي خوش ديگران را به امر به معروف و نهي از منکر دعوت مي کرد که مبادا باعث رنجش و ناراحتي فرد مقابل شود.
هريک از اقوام و دوستان و آشنايان که به جبهه مي رفتند و در ايام خدمت در منزل اين شهيد بزرگوار سکونت داشتند در مقابل مهمان نوازي فاطمه خجالت زده بودند.
گاه گاهي که برايم صحبت مي کرد تازه ميفهميدم از جنگ هيچ نمي دانم، گويا شهرهاي جنوبي جنگ سختي در پيش داشت به طوري که در آن روزهاي سخت کسي فکر نمي کرد که آيا روز ديگر را خواهد ديد يا نه.
ذکر لبش هميشه شهادت بود و طوري عاشقانه به مزار شهدا نگاه مي کرد که گويي شهادت خود را اينگونه نظاره مي کرد. حتي زمانيکه در منزلمان مراسم هفتم شهيدي را گرفته بودند، فاطمه هم در آن مراسم حضور داشت و تنها جمله اي که در کل مراسم گفت اين بود که "خوشا به سعادت اين شهيدان که به ارج و قرب الهي رسيدند و به سعادت اخروي دست يافتند . من هم آرزوي چنين جايگاه و شهادتي را دارم." در پايگاه شهيد وحدتي دزفول زندگي مي کردند و هر خانواده در حياط منزل خود يک جان پناه براي بمباران به هنگام ضرورت درست کرده بود. او از زمان ازدواج تا شهادت به مدت 8 سال بيشتر زندگي نکرد حتي در زمانيکه باردار بود به همراه پرستاران و کادر درمان به مجروحان کمک مي کرد و از هيچ کمکي دريغ نمي کرد و دلسوزانه همچون خواهري فداکار به تمامي مجروحان خدمت مي رساند. او همچنين خود را خادم امام حسين (ع) مي دانست و شب-هاي جمعه در حسينيه مشغول به خدمت مي شد و هرموقع گره اي به کارهايش مي افتاد به ائمه و امامان متوسل مي شد.
زمانيکه براي ديدار خانواده به مشهد مي آمد با او به صحبت مينشستيم و از او خواهش ميکرديم که تا زمان پايان جنگ به دزفول برنگردد و پيشمان بماند اما او با اين جمله که مي گفت "همسرم شهيد شود و من بمانم، اگر برويم بايد همه باهم برويم" مهر سکوت را بر لبمان مي زد و قانعمان مي کرد.
به گفته احمد، کل شهر در آن روزها توسط نيروها و ستادهاي مردمي که بخش عظيمي از جنگ را پوشش ميدادند و دليرانه مقاومت مي کردند راه اندازي شد و همچنين کميته انقلاب به واسطه همکاري و کمک هاي بسياري از رزمنده ها از جمله شهيد حميدرضا امام جمعه تشکيل شد.
در آن روزها همگي باهم متحد بودند، هيچکس عقب نشيني نمي کرد و در آن روزهاي پرهياهوي جنگ، خستگي معنا نداشت. تمامي مردم دزفول يکپارچه شدند تا ايران بماند، تا اسلام بماند.



احمد: صبح مثل هميشه به محل کارم رفتم، طبق معمول فقط يک دست لباس همراه داشتم که آن هم دربر کرده بودم. اتاقِ کار من و حميدرضا دوستم در يکجا بود و مشغول خدمت بوديم که حوالي ظهر ناگهان دزفول توسط جنگنده هاي رژيم بعث بمباران شد، تنها چيزي که از آن لحظه به ياد دارم تنِ بي سر حميدرضا بود که با اصابت موشک سر از تنش جدا شده بود. من ماندم و يک دنيا خاطره با حميدرضا که از برادر به من نزديک تر بود. هيچکسي مسئوليت رساندن خبر شهادتش به همسرش را به عهده نمي گرفت اما از آنجاييکه او برايم عزيز بود و فاطمه با همسرش دوست بود تصميم گرفتم تا به خانه بروم و به همراه فاطمه خبر شهادتش را به همسرش برسانم.
به سرعت خودم را به منزل رساندم ولي اما...
اما ديگر منزلي نبود، خانه اي نبود، کاشانه اي نبود. آنجا به تَلٌي از ويرانه مبدل شده بود و همسر و فرزندانِ عزيزتر از جانم زير آوار مانده بودند. بمباران دشمن از يک سو، شهادت تنها رفيقم از سوي ديگر و ويرانه هاي آشيانه ام که گويي به روي سرم آوار شد. مانده بودم چه کنم که ديگر توان ايستادن روي پاهايم را نداشتم، خشک و بي ادعا...
انگار تمام دنيايم نابود شده بود،
همه آمدند و شروع به آواربرداري از خانه ها کردند، چه مرد و چه زن و چه نيروهاي خودجوش مردمي و چه همکاران...
بالاخره آواربرداري شروع شده و بعد از چند روز پيکر همسرم و فرزندانم از زير آوار بيرون کشيدند.
هنوز باورش برايم سخت است، مثل يک کابوس مي ماند.
پسرم خليل شش سال داشت و بتول چهارساله بود و فائزه ته تغاري خانه، يک ساتل بيشتر نداشت و جنين 8 ماهه اي که هنوز پا به اين دنيا نگذاشته بود.
در طي چند ساعت کل زندگي ام دگرگون شد.
خانه، خانواده و دوست، همه آن ها را در يک چشم بهم زدن از دست دادم و تنها حسرت ديدنشان به دلم ماند. حسرتِ چشمان فاطمه، که به خدا التماس مي کردم تا يکبار ديگر او را ببينم و به آغوش بکشم، حسرت اينکه وقتي از سر کار برميگشتم خليل با ذوق به سمتم ميدويد و در آغوشم جاي مي گرفت و براي بتولِ نازنينم که با لبخند شيرينش خستگي را از تنم مي زدود، براي فائزه که تازه ياد گرفته بود بگويد" بابا"
حال جسم بي جان فاطمه ام و فرزندان مظلومم در جلوي ديدگانم بود
انتقال اجساد به مشهد چندروزي زمان برد. در آن چند روز يا بهتر بگويم در آن چندساعت برمن به اندازه صدسال گذشت و حالا من مانده ام و يک دنيا خاطره و حسرت. زمان امتحان الهي فرا رسيده بود با خودم گفتم احمد ديگر تنهاشدي حالا ببينم چطور مي خواهي بلند شوي ولي گويا اينم جمله ي من نبود ندايي از درون برمي خواست که زمزمه وار مي گفت بلند شو و ادامه بده اين يک امتحان است بايد ببيني برنده اين امتحان مي شوي يا نه
قبولي را بايد خودت بسنجي
هر صبحي که چشم از خواب باز کردم، آرزويم اين بود که کاش همه اين ها خوابي بيش نباشد اما چه حيف...
انتهاي پيام/*

بازگشت به ابتدای صفحه بازگشت به ابتدای صفحه
برچسب ها:
زندگي به سبک شهدا، زندگي شهيد
ارسال نظر
مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرتان لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید:
1- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
2- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
3- نظرات بعد از بررسی و کنترل عدم مغایرت با موارد ذکر شده تایید و منتشر خواهد شد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
گزارش
V
آرشیو