کد خبر: 151589                      تاريخ انتشار: 1402/05/04 - 10:12
کتاب «نام دیگر من ستاره»، زندگی‌نامه شهیده سهام خیام به رشته تحریر درآمد
 
کتاب خاطره ـ داستان «نام دیگر من ستاره» به قلم مژده پاک‌سرشت، داستان زندگی شهیده نوجوان سهام خیام است که قهرمانانه در مقابل نیروهای دشمن بعث ایستاد و با قلبی مملو از عشق و ایثار به وطن و فطرت پاک و احساسی حق‌طلبانه از کشورش دفاع کرد. از نویسنده این کتاب، آثار متعددی در قالب شعر، داستان و مقاله بر جای‌مانده و در حال حاضر کتاب‌های «گردش با تانک» و «خاطرات جنگ» وی نیز آماده چاپ هستند.
 
از خوزستان، پاک‌سرشت، کارشناس‌ارشد زبان و ادبیات عرب و متولد خرمشهر است. این نویسنده، شاعر و مترجم زبان عربی در سال‌های پیاپی در جشنواره‌های متعددی برگزیده و تقدیر شده‌است. وی در خصوص علت نگارش زندگی‌نامه شهیده سهام خیام گفت: از آنجایی که در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول به کار هستم و هر ساله جشنواره قصه‌گویی برگزار می‌شود، یک سال تصمیم گرفتم زندگی سهام خیام را انتخاب و به دیگران معرفی کنم. خب نیاز بود تحقیق کنم تا درباره زندگی‌اش بیشتر بدانم. نتوانستم منابع کاملی پیدا کنم اما همان‌مقدار اندک را دستمایه یک قصه کردم.
بعد از قصه‌گویی دیگر نتوانستم از سهام دست بکشم. او با من همراه شد، جستجوی منابع و مصاحبه با خانواده و شاهدان وقایع آن روزهای جنگ و شاهدان شهادت این نازنین دختر، مرا به نوشتن وادار کرد تا اینکه امسال موفق به چاپ کتاب شدم.
- چه شد که به نویسندگی علاقمند شدید؟
زمانی که از خرمشهر خارج شدیم، روزانه شروع به یادداشت اتفاقات و حوادث کردم، این عادت تا به امروز ادامه دارد. همان یادداشت‌ها کمکم کرد تا در سال‌های وبلاگ‌نویسی یعنی سال 87 به بعد شروع به نوشتن خاطرات در وبلاگ کنم. بعد از تحویل کتاب به بنیاد حفظ آثار خوزستان در سال 1401 به نوشتن خاطراتم از آغاز جنگ، مهاجرت تا بازگشت به خرمشهر مشغول شدم که الان در مرحله ویرایش نهایی است.
- اولین متنی که نوشتید درباره چه موضوعی بود؟
در روزهای مهاجرت برای مهاجرین جنگ، مجله‌ای چاپ می‌شد به نام «جنگ و زندگی». من در این مجله آثار سایر مهاجران را می‌خواندم. یک روز به خودم گفتم چرا من متن نفرستم؟ متن ادبی خودم را به آدرس مجله فرستادم. دلنوشته‌ام، بازگوی خاطرات مهاجرت و مرارت‌ها بود که نهایتاً علاوه بر چاپ آن در مجله مذکور، طی نامه‌ای از من خواسته شد هر بار موضوعی با سلیقه خودم انتخاب کنم و متنی بنویسم و برایشان بفرستم. این آغاز نوشتن من بود.

- کدام اتفاق جنگ برایتان خاطره‌انگیز و ماندگارتر است؟
جنگ بدترین حادثه زندگی من است. آن هم اگر در زندگی یک نوجوان رخ دهد، فاجعه است. 13 ساله بودم که ناگهان جنگ آغاز شد. نمی‌توانم هیچ خاطره‌ای از جنگ را بهترین بدانم. لحظه‌ای که زیر آتش دشمن، زمین زیر پایمان می‌لرزید، شیشه‌های پنجره‌ها با صدایی منزجرکننده خرد می‌شد و گچ سقف روی سرمان می‌ریخت، همزمان صدای کاتیوشا و انفجارهای پی‌درپی دور و نزدیک و جیغ‌های مدام، وحشت و ترس و درد....
این درد و وحشت را هنوزم که هنوز است با گذشت سال‌ها گاهی در خواب تجربه می‌کنم و مضطرب و آشفته از خواب می‌پرم و به گوشه‌ای پناه می‌برم. من خواهر همه جنگ دیده‌های روی زمینم.
- از کتاب نام دیگر من ستاره برایمان بگویید، چه زمانی رونمایی خواهد شد؟
اول باید از بنیاد حفظ آثار خوزستان تشکر کنم که مرا در قدم‌به‌قدم چاپ کتاب یاری دادند. بسیار تلاش کردند تا حرمت خون شهید و جایگاه رفیع این دختر معصوم و غیور حفظ شود. به امید خدا به زودی خبر رونمایی را هم خواهیم شنید.

- کدام قسمت کتاب را بیشتر دوست دارید؟
من به شخصه قسمت بی‌بی زبیده را بسیار دوست دارم، اما قسمتی که پشت کتاب چاپ شده‌است دلم را به درد می‌آورد، احساسم را به هم می‌ریزد و حس غیرت این نوجوان مرا به شگفتی وا می‌دارد. آخر در آن سن کم او چگونه توانسته‌است به این درجه از فهم و شعور برسد که جانش را برای وطنش فدا کند؟ شاید بگویید در هشت سال دفاع مقدس شهدای نوجوان کم نداشتیم که بسیار هم بودند. بله، اما چند شهید دختر نوجوان داشتیم که برای دفاع از آرمان و خاک میهن خویش آن هم با اراده خود بجنگد؟ اینجاست که سهام ممتاز می‌شود. امتیاز او تربیت خانوادگی، دوستان، تفکر و فهم اوست و من از درک و فهم این نوجوان در شگفتم.
- لطفا متن پشت جلد کتاب را برایمان بخوانید.
به خود نهیب زد: هی تو نمی‌توانی یک‌جا دراز بکشی و با چشم‌های نداشته‌ات زل بزنی به آسمان.
مرگ غافلگیرش کرده بود. دوباره تا به خودش نگاه کرد، از دیدن صورت از هم پاشیده‌اش به خود لرزید، وحشت کرد، حتی چندشش آمد. دلش می‌خواست به حال خودش زار زار گریه کند؛ اما نمی‌شد. از نگاه کردن به صورتش واهمه داشت. در طول عمرش به یاد نداشت یک وقت اینقدر از شاپرک ترسیده باشد. مستقیم آمد نشست توی خون شتک‌زده. همه تنش مورمور شد. بعد گفت: نکند این همان شاپرکی باشد که وقتی مادرش داشت برای کودکستان رفتنش پارچه سارافونی می‌خرید سربه‌سرش گذاشته بود، حالا آمده تلافی در بیاورد. نه خواهش می‌کنم برو. ببین من همان موقع هم نمی‌خواستم اذیتت کنم. خودت سمج شده بودی و چسبیده بودی به برگ‌های شویدی که توی سبد مادرم بود. من هم تو را از بال‌هایت گرفتم، کمی نگاهت کردم عاشق چشم‌های قشنگت شدم. دست و پا که زدی دلم به حالت سوخت و رهایت کردم. همین حالا پاشو برو. اینقدر پاهایت را در صورت له شده‌ام فرو نکن.
انتهای پیام/*