کد خبر: 213357                      تاريخ انتشار: 1403/11/13 - 10:24
آرزوی های گُم نشده ننهٔ جهان
 
دهاتی ها می گفتند جوانیهاش وقتی رخت و لباسش را می شسته پهن نمی کرده توی ایوان بَرِ آفتاب.مبادا چشم عابرهای پیاده بیفتد به قد و بالای لباس هاش و ملتفت گل و مرغ روی پیرهن و اندازه دور کمر دامنش بشوند.
 
استان فارس پا گذاشته بود توی هفتادسالگی. زلف هاش عین دخترهای پانزده ساله هنوز مشکی بود.نه غالبا مشکی ،نه‌جو گندمی.یکدست مشکی پر کلاغی.وسط کله اش یک خط صاف بود عین‌جاده ابریشم که می رفت و توی افق روسری حریرش محو می شد.طرح همه بلوزهاش گل و بوته بود.خانم جان اگر این روزها بود می گفت « خجالت نمی کشی.آدم اسرار زن عفیفه رو جار نمی زنه!»اما حالا که خانم جان نیست.من هم که نگفتم می خواهم درباره ننهٔ جهان حرف بزنم.ازین ها گذشته همه زن ها مو دارند یکی کوتاه تر و یکی بلندتر...همه زن ها شبیه همند.روی سرشان یک جاده ی ابریشم است و پیرهن تنشان گلزار و دشت. ننه جهان ننه ای بود،عین‌ ننه همه آدم ها.
دهاتی ها می گفتند جوانیهاش وقتی رخت و لباسش را می شسته پهن نمی کرده توی ایوان بَرِ آفتاب.مبادا چشم عابرهای پیاده بیفتد به قد و بالای لباس هاش و ملتفت گل و مرغ روی پیرهن و اندازه دور کمر دامنش بشوند.تنهاعکس سه در چهار زندگیش را بعد انقلاب توی آتلیه‌ خیابان‌ شمس گرفته بود.با چادر مشکی دو‌گوزن که خط تاش از روی عکس هم پیدا بود. پنج تا پسر داشت.بچه که بودم یادمست سه تایشان را با بابای جهان راهی جبهه کرده بود.آن دوتایی هم که مانده بودند یکیشان تازه دست و‌پا درآورده بود و آن یکی هم اولک مدرسه رفتنش بود.بزرگ که شدم‌وسط زندگی تکراری و روزمرگی هام می دیدمش.می دیدمش که زن است اما نه عین بقیه زن ها.بچه دارد اما نه مثل بقیه بچه دارها.جنگ تمام شده بود بابای جهان و پسرهاش برگشته بودند.زلزله و سیل می آمد،مسجد و مدرسه ای در کنجی از شهر می خواست ساخته شود ننه جهان هر چی طلا و‌ وسایل قیمتی داشت همه را می داد.هر وقت پای حرف دلش می نشستم غصه می خورد که ما قابل نبودیم برای خدا و امام حسین خون بدهیم.
آخرین باری که تلفنی باهم حرف زدیم،چهارشنبه صبح بود.من قم بودم و او روی تخت بیمارستان توی کُما.دکترها گفته بودند تا عصر دوام نمی آورد.زنگ زدم به گوشی ننه جهان.یکی از پسرهاش برداشت.گفتم «گوشی را می گذارید بغل گوشش.»مرد اولش مکثی کرد.انگار به عقل من شک کرده بود اما بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت نزدیکش.
صدام داشت می لرزید،جدی جدی داشت می رفت با آرزوئی که به دلش مانده بود
«سلام حاج خانوم....می گن عجله داری؟انگار دیگه نمی بینمت.فقط می خواستم بگم ظاهر بعضی حسرتا اینه که به دل آدم‌می مونه .مطمئن باش پیش خدا گم نمیشه.»
صدای هق هق مردانه ای از آن طرف خط می آمد!
بعد از رفتن ننه جهان خاطراتش فراموشم شد.دو روز پیش یکی زنگ‌زد.اولش نشناختمش.اما بعد فهمیدم برادر جهانست.همان که توی جنگ تازه دست و پا درآورده بود.فکر می کرد من آدم جایی هستم.
مثلا ستاد بازسازی اولین قبله مسلمین!
یا شهرداری غزه.
با التماس می گفت «توروخدا اگه جایی می‌شناسی منو معرفی کن.من تو کار تأسیساتم تو فارس همه منو میشناسن.تو فقط به اینا که میرن‌ بگو یکی اینجوری هس.ما که قابل نبودیم برای امام و انقلاب خون بدیم،در حد تأسیسات که کار ازمون بر میاد...»
بهش گفتم «برو با بچه‌های جهادی که میرن‌اونور حرف بزن...من نمی دونم کی به کیه!»
جوهر صداش برام آشنا بود!شبیه صدای کسی که هر وقت پای حرف دلش می نشستم می گفت«ما که قابل نبودیم ،ما که برای امام‌و انقلاب شهید ندادیم ما که.....»
ننه جهان خودش نبود اما اموال و أنفسش هنوز نگران انقلاب بود.نگران امام.لبنان و فلسطین....
آرزوهاش پیش خدا گم نشده بود!
نویسنده طیبه فرید