کد خبر: 213473                      تاريخ انتشار: 1403/11/15 - 19:32
به مناسبت روز جانباز
داستان کوتاه| بوسه بر دستان محمد
 
... من تنها یک لحظه ی سخت داشتم و اون زمانی بود که دو دستم بر اثر بمباران قطع شدند و من همونجا گم‌شون کردم .
 
گیلان - سالها از روزهای جنگ می گذرد و جای دو دست در تن محمد خالی ست . نام من زهرا ست و شریک زندگی محمد هستم . محمد مثل یک انسان سالم نیست ، او آدمی با شرایطی خاص بوده و گذشته از شرایط جسمی خاصی که دارد از نظر انسانی و اخلاقی واقعا هم خاصه و همتایی نداره، و هم مهربونه، خیلی دوست دارم ازش بپرسم که برای دو دستش که به قول خودش اونهارو جایی جا گذاشته دلش تنگ میشه یا نه ولی با خودم میگم این چه سوالیه خب معلومه مگه میشه فراموش کرده باشه که روزی مثل همه ی ما دو دست سالم داشته که باهاش هزاران کار انجام می داده ولی حالا چی؟ اما اینکه آدم خاصیه دروغ نگفتم خب اون هم مثل همه ما دوست داره دست محبتش رو به سمت دوستانش دراز کنه،گل های باغچه رو از آب سیراب کنه، لحظه ی عاشقی دستاشو بالا بگیره و با خدا راز و نیاز کنه و بذر مهربانی رو برای پرندگان آسمان روی زمين بپاشه اما محمد به جای دستهای خودش آستین خالی رو نشون میده اگرچه من هم به اون کمک می کنم تا جای خالی دستاشو براش پر کنم ، مثلا گاهی وقتها شلنگ آب رو لای پاهاش قرار میدم و شیر آب رو باز می کنم تا گلهای باغچه آب بخورند‌ و یا بعضی وقت‌ها شلنگ آب رو با دندونهاش نگه می داره و شیر آب رو باز می کنم تا گلها آب بخورند، تو لحظه ی عاشقی به جای دستهایی که نداره سرش رو بالا میگیره و بذر مهربانی رو با قاشقی که گندم هاشو با دهانش از کاسه برمی‌داره روی زمين می ریزه.
اما روزی سوالی از اون پرسیدم که سخت ترین لحظه ی زندگی برای اون کدوم لحظه بوده ؟ که محمد در جواب گفت: زهرا اگر میخای از من بشنوی که همه ی اون لحظه هایی که نمی تونم هیچ کاری انجام بدم حتی کوچک ترین کارها ، سخت ترین لحظات زندگی من هستند اما اینطور نیست با همه سختی هایی که به دلیل شرایط جسمی ام میکشم من تنها یک لحظه ی سخت داشتم و اون زمانی بود که دو دستم بر اثر بمباران قطع شدند و من همونجا گم‌شون کردم .محمد که قادر به ادامه صحبت نبود و بغض گلوی او را می فشرد بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد زهرا بانو دستهای گم شده ی من جلوتر از من دنیا را ترک گفتند و سالها ست که منتظرند تا دوباره روزی متولد شوند که آن روز ، روز مرگ من خواهد بود و این انتظار، سخت ترین لحظات عمر من است چون می خواهم با دستانی قوی تر متولد شوم و آنها را از انتظار بیرون آورم و من در حالی که اشک در گوشه چشم هایم جمع شده بود دلم به حال محمد سوخت اما اصلا به روی خودم نیاوردم راستش دلم هوای دستاشو کرده بود و اون لحظه زیر لب برای محمد دعا کردم و ناخودآگاه دستامو به طرف آستین های خالی محمد دراز کردم و اون هارو فشردم و بوسه ای بر جای خالی دستهایی که نبودند زدم.
نویسنده - فاطمه معصومی