|
از اروند تا فکه: سفر به عمق یادها و خاطرات/ حکایت عشق و ایثار؛ یادوارهای از رزمندگان در زمینهای نور |
|
در سرزمین نور، جایی که تاریخ و خاطرات رزمندگان با خاک آمیخته شده، فراموشی و یادآوری به هم گره خوردهاند. من، یک فراموشکار، در جستجوی نیمهای از وجودم در این خاکها، به یاد میآورم که چگونه عشق و ایثار در دل رزمندگان زنده است. از اروند تا فکه، هر گوشهای از این سرزمین داستانی برای گفتن دارد؛ داستانهایی از فداکاری، مسئولیت اجتماعی و جستجوی هویت در دنیایی که گاهی فراموشی بر آن سایه میافکند. |
|
مازندران -من یک فراموشکارم؛ اما این نوع از فراموشکاری هم عالَمی دارد، نمیدانم شاید آن آیینه وجودی، خود خواست که آنجا بماند و برای ادامه زیست من، نیم دیگری از خود را در وجودم رها کرد، من همان فراموشکاری هستم که گوشه ای از قلبش را در خاک های سرزمین نور جای گذاشته است. کجایش را نمیدانم...
اروند، همان شنونده و شاهد مناجات رزمندگان؛ بعید میدانم ماهی های آب اروند پیکر های شناور را خورده باشند، شاید هم به تقلید از ۱۲۰ رزمنده قتلگاه فکه که با وجود تشنگی زیاد، آب را به نفر بغلدستیشان میدادند، هرکدام از ماهی ها پیکر ها را به دیگری تعارف میکردند، اما اگر ماهی ها روزهدار بودند پس چرا آن شهدا برنگشتند؟ مگر نه اینکه مادرانشان هنوز هم به جهت پیدا شدن گمشدهشان، برای خواندن دعای ام داوود آهسته و لنگ لنگان خود را به نزدیک ترین مسجد محله میرسانند؟
شلمچه؛ خاکی که به پابوس حضرت زهرا (س) رفته است.
فکه؛ امان از فکه و رمل هایش، کاش هیچ وقت در آنجا پا نمیگذاشتم، مگر میشد دل از آنجا برداشت؟؛ آخر کار، بارانِ سرسختِ لجوج بدرقه راهمان شد، شاید میدانست که اگر به ما باشد حاضریم ساعت ها که نه، روز ها و سال ها آن جا بمانیم، دقیقا فردای روز تولدم بود، حال عجیبی داشتم، این بار یک نشانه از او میخواستم، تا به این لحظه آن را متوجه نشده بودم و حال که این متن را مینویسم، دریافتم که شاید آوینیای که امسال برخلاف سال های گذشته نه بر سر مزارش ما را جای داد و نه قتلگاهاش، میخواست یک چیز بگوید، وقت برای گریه و زاری بسیار است، بروید و خوب با چشمانی که محال است به مثال قبل ببینند خلا ها را دریابید، مگر نه این است که ولیّ زمانه منتظر است؟
از گلزار شهدای خرمشهر و قرعه های کربلا چیزی نمیگویم، چراکه حال یک همیشه جا مانده را تنها یکی مثل خودش درک میکند...
فکه حسن باقری؛ خاکریز سمت چپی که مَأمن شهدای خفته در خاک است، آنهایی که یقین داشتند هنوز هم تا استراحت مانده...
شهید حسن باقری، بی برنامگی و گیجی را عامل خستگی مردم میدانست. حال انسان متوهم مدرینته، پشت درب بسته روانکاوی ها به دنبال این است که دریابد چطور میتوان از این پوچی و خستگی رهایی یافت، غافل از اینکه دهه های ماقبل ۶۰ عامل رفع بی هویتی خود را در همین خاک ها یافته بودند و حال عرصه به دست ۷۰ و ۸۰ ای ها رسیده است؛ صادقانه و آرام باید گفت، به راستی که ما در کجا به دنبال رفع خلا های درون خود هستیم؟
طلائیه؛ گوشه دنج عالَم، همه میگویند سه راهی شهادت در آنجا قرار دارد، اما به تعبیر من، این سه راهی فقط به سمت خداست، چه شهید شوی چه نشوی دیگر آن آدم گذشته نیستی.
هویزه و علم الهدیِ معرف به قرآن و نهج البلاغه، راستی ما را به چه چیزی میشناسند؟!
گاهی آنقدر گلایه میکنیم که دیگر به دنبال انجام مسئولیت خود نیستیم، خلا ها را میبینیم و بی تفاوت از آن ها میگذریم!
میشداغ و لحظهای قرار گرفتن در بحبوحه جنگ، فتح المبین و سوختن دستی که برای منحرف کردن دوشکا بالا رفت تا دخترک سخاوتمندی که از پول های قلکاش دو بيسکوئيت برای رزمندگان خریده بود آرام بخوابد، تا مبادا مادری که در نزدیکی وضع حمل به سر میبرد نگران ورود عراقی ها به خانهاش باشد، که تاریخ هیچ وقت لحظه یک شبه مرد شدن هیچ پسر بچهای را نبیند، حال ما کجای تاریخ ایستاده ایم؟ در کجا و زیر کدام آسمان نفس میکشیم؟ برای صندلیای که صبح تا شام به بهانه علمآموزی روی آن مینشینیم، به معنای واقعی چقدر انسان داده ایم؟ چقدر تلاش کردهایم تا به گفته حاج قاسم، این سرزمین حرم باقی بماند؟
این را کمی آرام تر میگویم که مبادا در تاریخ بنویسند این نسل کاری برای انقلاب و ولّی زمانهاش نکرد، که نگویند تمام ارزش ها زیر لگدکوب حوادث گم شد...
به راستی که برای انجام مسئولیت اجتماعیمان، چقدر حاضریم بگوییم که هنوز هم وقت برای استراحت باقی است؟...
ره دراز و سَرِ عُشّاق بباید دادن
نه که با خرده خاشاک کنارهگیری
به قلم و سروده مریم یوسفی رمنتی
انتهای پیام/* |