در گرامی داشت سالروز ورود آزادگان به میهن ،
همراه روزهای تلخ و شیرین 11 ماه بی خبر همسر آزاده شهید احسان فر
همسر جانباز، آزاده و مرحوم ابراهیم احسانفر از خاطرات تلخ و شیرین ۱۱ ماه بیخبری از همسرش بعد از اسارت میگوید.
1403/05/31 - 13:40
تاریخ و ساعت خبر:
197089
کد خبر:
به گزارش خبرگزاری زنان ایران - استان خراسان جنوبی - سهیلا عباسی : به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان هشت سال دفاع مقدس به کشور، با پری رجبی همسر جانباز و آزاده ابراهیم احسانفر گفتوگویی کردیم.
ابراهیم احسانفر ۴ سال و ۷ ماه از زندگی خود را در اسارت گذرانده و چهار پسر و دو دختر حاصل زندگی مشترک و پرفراز و نشیب این زوج صبور بوده است.
خانم رجبی برای ما از حال و هوای روزهای اسارت و جنگ بگویید؟
رجبی_ زمان جنگ خاطرات بسیاری دارد حتی خاطرات تلخ آن ایام هم چون برای سربلندی کشور و اسلام بوده، بازهم زیبا است.
زمان جنگ، همسرم بسیجی بود و دو مرتبه برای اعزام ثبت نام کرد و از طریق بسیج عازم جبهه شد.
یک روز دورهم جمع بودیم که امام خمینی(ره) از تلویزیون میگفتند هرکس میتواند و از دستش برمیآید در جبهه حضور پیدا کند، آقا ابراهیم بعد از شنیدن سخنان امام، همراه با تبسم نگاهی به من انداختند و گفتند مامان علی اصغر من از این افرادی هستم که امام اشاره کردند، گفتم شما هرچند وقتی هوس جبهه میکنید.
صبح که قصد رفتن به محل کار را داشتند گفتند من میروم اداره اما احتمال دارد برای جبهه ثبت نام کنم، نظر شما چیست؟ گفتم نظر من نظر والدین شماست رضایت آنها را به دست بیاورید.
بالاخره ثبتنام کردند؛ اوایل ماه رمضان بود، من ۴ بچه داشتم و یک پسرم ۷ ماهه بود به همین خاطر کارتن شیرخشک گرفتند و گفتند من نیستم شما به زحمت نیوفتید، فرزند بزرگم کلاس پنجم بود و کوچکترین آنها هم ۷ ماه داشت.
آقا ابراهیم ۱۳ سال مدیریت پایگاه مسجد امام حسن مجتبی(ع) بیرجند را برعهده داشت، به همین با هم دورهایهای خود برای جبهه ثبت نام کردند و عازم شدند.
همسرتان چگونه به اسارت دشمن درآمدند؟
رجبی_آقا ابراهیم خط جلوی جبهه ثبت نام کردند و عازم به خط مقدم شدند، در منطقه حاجیعمران دشمن پس از شناسایی با ترکش آنها را مجروح و یکی از همراهان را شهید کرد و مابقی را به اسارت برد.
بعد از اسارت شما چگونه از حال همسرتان باخبر میشدید؟
رجبی_۱۱ ماه از همسرم بیخبر بودم همراهان همسرم از جبهه برگشتند اما همسر بنده بازنگشته بود و در روز استقبال متوجه شدم که انگار نمیخواهند با من روبرو شوند و جواب سوالها و ابهامات من را بدهند.
از همسایهها پرس و جو میکردم که چرا آقای احسانفر برنگشته و آنها که میدانستند چه اتفاقی افتاده اما به من میگفتند برای پشت جبهه نیرو فرستاده شد و ما آمدیم و باید برای جلوی جبهه هم نیرو فرستاده شود تا همسر شماهم برگردد، باید امدادگر برود تا پست را تحویل دهند و برگردند.
اسامی شهدا و مفقودالاثرها مدام منتشر میشد و مسوولان سپاه از مراجعات متعدد من کلافه شده بودند و یک روز به من گفتند صبر داشته باشید رمضان تمام شود شاید خبری شد.
بالاخره رمضان تمام شد و من برای گرفتن جوابم مراجعه کردم، من مادر ۴ فرزند بودم و مادر و پدر همسرم هم به دنبال جواب بودند.
تا اینکه مسئولان یک روز آمدند منزلمان و حقیقت را گفتند، یک عکس نشانمان دادند و گفتند این افراد را میشناسید؟ گفتم بله و گفتند به شما مژده بدهیم که این افراد در اسارت هستند و ما از طریق صلیب سرخ پیگیر کارشان هستیم.
آقا ابراهیم ۴ سال و ۷ ماه در اسارت بودند و در این مدت هر ۴ ماه یا ۶ ماه دو خط نامه میفرستادند و امکان ارتباط با آنها نبود.
روزها و شبهای سختی داشتیم با بچهها بسیار مشکلات داشتیم و بزرگ کردن فرزندان بدون داشتن سایه پدر بسیار سخت بود.
یکی از دختران من به خاطر دوری از پدر دچار مشکلات روحی شده است و در حال حاضر هم ادامه دارد.
برایمان از حس و حال شنیدن خبر آزادی اسرا بگویید؟
رجبی_ زمانی که از افراد محله متوجه آزادی اسرا شدیم اول باور نکردیم اما با ما تماس گرفته شد و پرسیدند ابرهیم احسانفر نام پدر محمدحسین، در لیست اسرای آزادشده هستند و امروز به تهران و سپس پس از معاینات پزشکی به مشهد و بعد به بیرجند فرستاده میشوند.
من ابتدا گمان کردم کسی با ما شوخی میکند اما او گفت: انشاالله خودشان از تهران با شما تماس میگیرند.
روزی که وارد ایران شدند، دایی بنده به استقبال آقا ابراهیم رفت، اما او بسیار ضعیف شده بود، بیمژه، بی دندان و بی ابرو قابل شناخته شدن برای دایی بنده نبود.
بعدها آقا ابراهیم گفت من دایی را شناختم اما او من را نشناخت بالاخره من خودم را در شلوغیها به پشت شیشه رساندم و با اسم کوچک دایی را صدا زدم و دایی من را در آن حال دید منقلب شد.
آقا ابراهیم از مشهد تلفنی با ما صحبت کردند و وقتی به بیرجند آمدند همکاران، هم مسجدیها، فامیل، همسایگان و همسنگریها استقبال گرمی از آقا ابراهیم کردند.
پزشک هم چند بار برای معاینه میآمد و توصیه میکرد غذای نرم و سبک به آقا ابراهیم بدهید چون معده اسرا خشک و کوچک شده است.
وقتی به خانه آمدند و پیش مادر خودم و خودشان رفتند گفتند ما تصور اینکه ما به خانه برگردیم را نداشتیم میشود برای من آبدوغ درست کنید؟
ما تعجب کردیم، تصور میکردیم به اینها در اسارت حداقل غذاهای ساده و معمولی داده میشده چراکه اسرای عراقی در ایران پذیرایی میشدند، اما حرفهایی که آقا ابراهیم از دوران اسارت میزد همه را متعجب میکرد.
آقا ابراهیم آب دوغ و نعناع را خورد اشکهایش درآمد و سجده کرد و گفت خداروشکر که بچههای خودم را دوباره دیدم خدا بسازد به دل آنهایی که به شهادت رسیدند.
از خاطرات آقا ابراهیم بعد از اسارت برایمان بگویید؟
رجبی_ آقا ابراهیم میگفت: زمانی که صلیب سرخ برای بازدید میآمد، به ما اجازه میدادند پشت تورهای خاردار قدم بزنیم و لباس و پتو هایمان را بپوشیم، آنجا گنجشگها را روی سیمهای خاردار میدیدیم به حال آنها حسرت میخوردیم که آزادند و هرجا دلشان بخواهد پرواز میکنند و به آنها میگفتیم سلام ما را هم به حضرت علی(ع) برسانید و برای آزادی ما دعا کنید.
وضعیت جسمانی و روحی آقا ابراهیم بعد از اسارت چگونه بود؟
رجبی_چند بار برای انجام عملهای جراحی و بیماریهای عمومی به مشهد رفتیم اما او صبر عجیب و اخلاق خوبی داشت.
۲۱ سال بعد از اسارت و چهار ماه بعد از اینکه از حج تمتع برگشته بودند، حال عمومیشان بد شد، سه شب در بیمارستان بود و چهار شب در خانه، روز جمعه بود که بعد از اذان ظهر و برای تجدید وضو به حیاط خانه رفت و همانجا از دنیا رفت.
از سختیهای زندگیتان برایمان بگویید؟
رجبی_دخترم در زمان اسارت آقا ابراهیم کلاس اول راهنمایی بود، خبر اسارت را که هلال احمر در منزلمان به من گفت، بعد از رفتن آنها، تاکسی گرفتم و یک سینی شیرینی گردویی و نارگیلی خریدم و به مدرسه دخترم رفتم، خودم را از خوشحالی در بغل مدیر مدرسه انداختم و بعد از بازگو کردن جریان گفتم اجازه دهند برای روحیه گرفتن دخترهای دیگر شیرینی را بینشان پخش کنم، دخترم آن روز از شنیدن این خبر و از خوشحالی میلرزید.
خیلی روزگار سختی به ما گذشت همیشه نظر و حضور ائمه(ع) را در زندگی احساس میکنیم و الان هم که پا به سن گذاشتم و هنوز برای رفع مشکلات به اباعبدالله(ع) توسل میکنم.
انتهای پیام/*
بازگشت به ابتدای صفحه