روایتی از لحظه اسارت نخستین زن اسیر ایرانی و همسرش / نمی دانستم همسرم فرمانده سپاه دشت آزادگان است
حبیب گفت اگر کارت شناسایی مرا مي دیدند تیر خلاص را شلیک مي کردند زیرا آرم سپاه پاسداران دارد. از روی کنجکاوی چندین بار اطلاعات روي کارت را با دقت خواندم. باور نمی کردم. روی کارت نوشته بود حبیب شریفي، فرمانده سپاه دشت آزادگان. گفتم: تو فرمانده هستی؟ بعد از چند ماه آشنایي و رفت وآمد من هنوز نمي دانستم او فرمانده سپاه دشت آزادگان است .
1403/05/31 - 13:16
تاریخ و ساعت خبر:
197088
کد خبر:
به گزارش خبرگزاری زنان ایران - از خوزستان، خدیجه میرشکار اولین زن اسیر ایرانی جنگ تحمیلی است که به همراه همسرش حبیب شریفی، اولین فرمانده شهید جنگ، هفتم مهرماه سال 95 به اسارت نیروهای بعثی درآمد و دو سال در زندان های عراق اسیر بود. خدیجه استخبارات عراق، سلول انفرادی و زندان موصل را در دوران اسارت تجربه کرد. اسارت شهید تندگویان، شکنجه های وحشیانه اسرا و سربازان شیعه عراقی و زنان اسیر ایرانی به همراه خانواده هایشان بخشی از خاطرات او از آن دوران است. بهار سال 1316 یعنی حدود دو سال بعد، خدیجه آزاد شد و به ایران برگشت اما حبیب همراهش نبود. حبیب هنوز هم برنگشته است. آنچه در ادامه می خوانید روایت یک بانوی آزاده ایرانی از دوران اسارت خود در عراق است.
- خودتان را برای ما معرفی کنید.
آن زمان در شهر بستان زندگی می کردیم. فرزند ششم یک خانواده ده نفره بودم. پدرم حاج محمدعلي میرشکار حسینیه بزرگي داشت و متصدی مسجد جامع شهر بود. شیخ علي کَرَمي به همراه حبیب شریفي که با خانواده ما ارتباط نزدیکي داشت هم از سوسنگرد می آمدند و همیشه به حسینیه ما سر می زدند که یک روز مرا براي همسري به حبیب پیشنهاد داد.
حبیب هنگام آشنایي گفته بود که دبیر آموزش و پرورش است و چون سپاه تازه تأسیس شده به نیرو نیاز دارد و ممکن است به کردستان عازم شود و من هم با برنامه هاي او مشکلی نداشتم .
- صبح که بیدار شدم اهالی شهر از ترس جانشان خانه هایشان را ترک کرده بودند
با شروع جنگ، آب و برق هم قطع شد و مواد غذایي به اتمام رسید برای همین مادرم نان مي پخت و همراه با هندوانه و خربزه از رزمنده ها پذیرایی می کردیم. عراقي ها هر روز در حال پیشروي بودند.تعداد زیادي از همسایه ها به روستاها و شهرهاي اطراف مهاجرت کرده بودند. یک روز وقتی حبیب از خط مقدم برگشت، گفت عراقی ها در چند کیلومتری بستان هستند. پل را خودمان خراب کرده ایم تا عراقي ها نتوانند وارد شهر شوند اما آن ها از مسیرهاي دیگر در حال پل زدن هستند و شما هم باید سریعاً شهر را ترک کنید. دلم نمی خواست حبیب را تنها بگذارم اما مجبور شدم به همراه خانواده بستان را به مقصد سوسنگرد ترک کردیم که بعد از چند روز اوضاع سوسنگرد از بستان بدتر شد به طوریکه وقتی
صبح بیدار شدیم اهالی شهر از ترس جانشان خانه هایشان را ترک کرده بودند . خانواده من هم تصمیم گرفتند که به روستای ابوحرز بروند و من هم نتوانستم مقاومت کنم.
- از لحظه اسارت برای ما تعریف کنید.
بعد از چند روز، حبیب با جیپ کوچک که پر از مهمات و آر پي جي و نارنجک بود به روستا آمد تا آنها را به نیروها برساند. سوار ماشین شدم و از اوضاع شهر پرسیدم که یکباره حبیب پایش را محکم روي پدال گاز فشار داد. عراقی ها ماشین را به رگبار بستند و آنقدر آن را تیرباران کردند تا از حرکت ایستاد. صحنه مرگ و زندگی بود. چند تیر به کمرم اصابت و لباسم را پاره کرد. استخوان پای حبیب شکست و از شلوار بیرون زده بود و کف ماشین پر از خون شد. سربازهاي عراقي به سرعت به سمت ماشین دویدند و ما را محاصره کردند. ماشین آغشته به گِل بود تا استتار شود برای همین پنجره را باز کردند. تا چشمشان به من افتاد فریاد زدند یک زن در ماشین است .
درحالي که مرا از ماشین بیرون مي کشیدند، تفنگی که حبیب به من داده بود از بغلم افتاد. با دیدن این صحنه مرا روي زمین خاکي حاشیه جاده پرت کردند و اسلحه هایشان را به سمت من نشانه گرفتند و می گفتند: این ها حرس خمیني)پاسدار خمیني (هستند .حبیب را هم از سمتي که نشسته بود، بیرون کشیدند و روي آسفالت جاده پرت کردند. به همراه تانک و نفربر دو طرف جاده را پر کردند. می خواستند ما را بکشند اما تصمیم گرفتند ما را بازجویي کنند .
- بعد از گذشت چندین ماه آشنایی هنوز نمي دانستم او فرمانده سپاه است.
ما را سوار آمبولانس کردند. به راننده آمبولانس و شخصي که کنار او نشسته بود دستور داده بودند که اگر لازم شد ما را در بیابان رها کنند و به ما آب ندهند. بعد از چند ساعت که هوا تاریک شده بود و وقت اذان رسیده بود حبیب مهر نماز را روي سینه اش گذاشت و نماز خواند و بعد هم من نماز خواندم .حبیب گفت اگر کارت شناسایی مرا مي دیدند تیر خلاص را شلیک مي کردند زیرا آرم سپاه پاسداران دارد. کنجکاو شدم و چندین بار اطلاعات روي کارت را با دقت خواندم. باور نمی کردم. روی کارت نوشته بود حبیب شریفي، فرمانده سپاه دشت آزادگان. گفتم: تو فرمانده اي؟ بعد از چند ماه آشنایي و رفت وآمد من هنوز نمي دانستم او فرمانده سپاه دشت آزادگان است .
چند ساعت گذشت و دیدم حبیب دیگر حرف نمي زند. شاید خوابیده یا بیهوش شده بود. نمی خواستم باور کنم زنده نیست. ترس و وحشت عجیبی به دلم افتاد. او را تکان دادم و چند بار صدایش زدم اما جوابي نشنیدم .
- گفته بودم که به من خون بعثی ها را تزریق نکنند.
داشت صبح می شد که به عراق رسیدیم. عراقي ها برانکارد آوردند و مرا به اورژانس بردند .گفته بودم که به من خون بعثي ها را تزریق نکنند. تعدادي از ترکش ها را از بدنم خارج کردند اما بعد از گذشت شش ماه که زخم ها جوش نمي خورد و بدنم دائماً عفونت می کرد متوجه شدم هنوز کمرم پر از ترکش است.
حدود 20 روز در بیمارستان العماره بودم و بعد از آن مرا به بغداد انتقال دادند و گفتند که نظامی هستم و نمی توانند مرا در کنار بقیه اسیران ایراني قرار بدهند و باید فعلا در انفرادی به سر ببرم. حدود سه ماه در آن جا بودم. در یک اتاق کوچک که هر 24 ساعت از طریق یک پنجره کوچک یک وعده غذایی که حتی نمی شد به آن نگاه کرد براي من مي آوردند .
- وقتی به اردوگاه رسیدم باورم نمي شد تعداد اسرای ایرانی اینقدر زیاد باشد
یک روز که مرا براي بازجویي بردند در بین راه یک خلبان ایراني را دیدم. شرح حال مختصري از من خواست تا به صلیب سرخ جهاني اطلاع دهد تا مرا به اردگاه ایرانی ها ببرند و بین زنان و دختران ایرانی اسیر احساس تنهایی نکنم. کمک هاي خلبان ایراني مؤثر واقع شد و بعد از حدود چهار ماه از انفرادي به اردوگاه موصول منتقل شدم. به آن جا که رسیدم باورم نمي شد تعداد اسرای ایرانی اینقدر زیاد باشد. حدود هزار و 500 نفر از جنوب، غرب، کردستان، خوزستان به اسارت درآمده بودند. تعداد زیادي هم مردم عادی خرمشهر بودند که نتوانسته بودند از شهر خارج شوند.
بعد از یک سال صلیب سرخ تشخیص داد که احتیاج به عمل جراحي دیگري دارم و چون تحمل عمل جراحي بدون مراقبت در عراق را ندارم باید به ایران برگردم. صلیب سرخ آن ها را مجبور کرد تا من و چند زن ایراني را آزاد کنند و به ایران برگشتیم .
انتهای پیام/*
بازگشت به ابتدای صفحه