براي چند ساعتي مهمان خانه اي مي شوم که پر از صبوري مادري است که مي گويد؛ غلامرضا جانم درد به جانم... تو براي من نمردي و لحظه به لحظه زندگي کنارم هستي فقط نميتوانم حرف هايت را بشنوم چون هم در کنارم ميبينمت و هم حست ميکنم. سخن از شهيدي است که پاييز ????، در روزهاي آغتشاشات در سنندج زماني که براي دفاع از امنيت شهرمان آماده خدمت و حضور بود، توسط عده اي فريب خورده به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
به گزارش خبرگزاری زنان ایران - کردستان - مهوش رحيمي : براي چند ساعتي مهمان خانه اي مي شوم که پر از صبوري مادري است که مي گويد؛ غلامرضا جانم درد به جانم... تو براي من نمردي و لحظه به لحظه زندگي کنارم هستي فقط نميتوانم حرف هايت را بشنوم چون هم در کنارم ميبينمت و هم حست ميکنم.
سخن از شهيدي است که پاييز ????، در روزهاي آغتشاشات در سنندج زماني که براي دفاع از امنيت شهرمان آماده خدمت و حضور بود، توسط عده اي فريب خورده به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
وارد منزل پدري غلامرضا بامدي که مي شويم يادگي منزلشان با عکس هايي از غلامرضا و دوستانش با پرچمي که مزين به نام فاطمه زهرا (س) بود آراستگي و دلنشيني خانه را با دلتنگي عجين کرده بود.
بوي گلاب مشامت را به بوي بهشت مزين کرده بود و نگاه غلامرضا در عکس هايش انگار حضور دارد و خوشحال است از آمدن مهماني که دلش تنگ تر است از ديدن مادر، خلاصه همان ابتدا، اين آراستگي، دل مرا ربود و حال و هواي قلب و جانم را شهدايي کرد.
با اين که خانم باقري مادر شهيد غلامرضا بامدي سني ندارد، اما ديدن چين و چروک هاي چهره نورانيش اگر چه برايم سخت بود اما خنده هاي شيرين و صميميت و مهربانيش تمام خستگي را از تن بيرون ميکرد.
امان از دل سوزناک و قلبهاي سوخته و جان هاي مظلوم مادران جواني که نوزادان و طفلان قد و نيم قد را با رنج و مشقات فراوان بزرگ کردند و تمام دنيا را با همه لذاتش کنار گذاشته و معامله اي بزرگ با خداي خود نمودند، هزاران غبطه و حسرت بر مقام شامخ چنين مادراني معظم.
درباره اين شهيد بيشتر بدانيد
جوان بسيجي «غلامرضا بامدي» از نيروهاي لشکر 22 بيتالمقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي کردستان و اهل مسجدسليمان خوزستان بود و با وجود اينکه 10 روز ديگر عروسياش بود اما به دليل اهميت حفاظت از امنيت مردم در خيابان شهدا سنندج روبروي بازار تاناکورا ايستاده بود.
آشوب سختي به دل مادر غلامرضا افتاده است، سردرد امانش را بريده اما انگشتش از روي رديال تلفن کنار نميرود، صداي بوق آزاد تلفن، زهراخانم را بيشتر و بيشتر نگران ميکند دلشوره اينکه مبادا اتفاقي براي غلامرضا افتاده باشد.
صداي رگبار گلوله به سمت مدافعين امنيت نگاهها را متوجه انتهاي خيابان شهدا ميکند، در يک آن مردي در بين جمعيت آشوبگران با سلاح جنگي همه را به رگبار ميبندد و فرار ميکند، گلولهاي بر پيشاني غلامرضا نقش ميبندد و نقش بر زمين ميشود، دلشورههاي مادرش بيدليل نيست چون فرزند دلبندش در خون ميغلتد...
ادامه سخنان مادر شهيد
مادر غلامرضا برايمان از نوزادي تا بزرگي فرزند دلبندش مي گويد که ?? ساله بودم که در ? آذر سال ?? ازدواج کردم و چهار ماه بعد از عروسي تصميم گرفتيم به مشهد برويم، دوست داشتم اولين فرزندم پسر باشد و همانجا از امام رضا خواستم که فرزندي پسر و با ايمان و با خدا به من بدهد و يک ماه بعد که خدا نطفه ي غلامرضا را در وجودم نهاد، تصميم گرفتيم اسم فرزندمان را غلامرضا بگذاريم و ?? بهمن سال ?? وقتي به دنيا آمد و حاجتم برآورده شد نامش را گذاشتم غلامرضا ـ که البته نام پدربزرگش هم همين بود. هرچند براي اينکه موقع مدرسه رفتن به مشکل بر نخورد شناسنامه را به تاريخ ? فروردين ?? گرفتيم. بعد از او هم دو فرزند ديگر به دنيا آوردم به نامهاي ريحانه و احمدرضا.
جوري ديگر دوستش داشتم به نحويکه هميشه مورد انتقاد خواهر و برادر رضا بودم، ميگفتند، مامان شما رضا را از ما بيشتر دوست داري...
اصلا به ياد ندارم حتي در دوران کودکي با بچهاي دعوا کرده باشد از همان دوران کودکي شخصيت آرام و متيني داشت ايمانش از همان بچگي در وجودش مشخص بود و علاقه زيادي به ائمه اطهار داشت.
حمايت غلامرضا از خانوادههاي نيازمند
در دانشگاه آزاد سنندج رشته حقوق ثبتنام کرد و همزمان با ورود به دانشگاه فعاليتهاي فرهنگي را با جديت بيشتري دنبال ميکرد، تمام برنامههاي فرهنگي دانشگاه را طراحي ميکرد، فرمانده بسيج دانشگاه بود، براي بچهها کلاسهاي آموزشي قرآن و غيره ميگذاشت و با وجود اينکه پايگاه بسيج بودجه نداشت خودش براي بچه هايي که موفق به حفظ قرآن ميشدند هديه ميخريد.
در کنار اينها، غلامرضا به نيازمندان به ويژه در نايسر کمک ميکرد، چند بار هم از اساتيد دانشگاه پول جمع کرده بود و براي خانوادههاي محروم بستههاي حمايتي تهيه کرده بود و حتي اگر هديهاي هم ميگرفت به خانوادههاي نيازمند ميداد.
حکمتي که چند سال بعد علتش را فهميدم
ريحانه ? سال بعد از تولد غلامرضا به دنيا آمد و در اين فاصله من بچه سقط کرده بودم. موقع بارداري دخترم باز نذر حضرت زهرا(س) کردم تا دخترم بماند. مجبور شدم به خاطر کارم، ريحانه را زودتر از شير بگيرم. آماده رفتن به سرکار شدم که فهميدم احمدرضا را باردار شدم. خيلي ناراحت بودم و دوست داشتم سقطش کنم اما مادرم و دکتر مرا منصرف کردند و گفتند: حکمت خدا بوده.
خب دو فرزند کوچک با فاصله کم خيلي برايم سخت بود
وقتي غلامرضا شهيد شد گفتم: خدايا شکرت! الان ميفهمم حکم وجود احمدرضا را. خواستي بعد غلامرضا جاي خالي اش را برايم پر کني.
رضا براي شهادت انتخاب شده بود، با وجود اينکه دوستانش براي حفاظت از جانش او را رديف آخر قرار داده بودند، تنها او بود که به شهادت رسيد همين که سرش را برگردانده بود تير وسط پيشاني رضا نقش بسته بود و همانطوري که خواست در راه هدفش خونش ريخته شد و در مسير خدمت و تامين امنيت فدا شد.
به رضا افتخار ميکنم
از اينکه مادر جواني هستم که در مسير تامين امنيت و حفظ نظام اسلامي و در راه دفاع از ارزشها به شهادت رسيد از صميم قلب به انقلاب، پسرم و خانوادهام افتخار ميکنم.
به تک تک خانوادهام گفتم بايد به وجود چنين پسري افتخار کرد، هر چند دلم براي رضا خون شده، ولي به خواهرانم گفتم نبايد گريه کنيم مسيري که رضا انتخاب کرد و به شهادت رسيد مسير ارزشهاست.
اما در اين دلتنگي ها بايد مادر باشي تا...
بايد مادر باشي تا بداني وقتي لباسهاي جگرگوشهات را تا ميکني که در چمدان جا دهي، چهطور قسمتي از وجودت را هم همانجا کنار لباسها جا ميگذاري.
بايد مادر باشي تا بداني وقتي رد بوسه آخر تو روي پيشاني دردانهات جا خوش ميکند، چهقدر هنوز نرفته دلت برايش تنگ ميشود که اگر نيامد که اگر برنگشت که اگر برگشت و...
بايد مادر باشي تا بداني عصاره حرفهاي جا مانده در دلت را چطور لابهلاي کاسه آب پر از گل رزهاي پر پر بريزي و پشت سر پسر در نيمه کوچه رها کني.
بايد مادر باشي تا بداني پسر که رفت، دلت همانجا توي پيچ آخر کوچه، دم آن نگاه آخر چطور خشک ميشود و چطور يخ ميزند.
بايد مادر باشي تا بداني برنگشتن بعد از رفتن طولاني پسر، چه دلتنگيهايي که کنار چشمهايت حفر ميکند و چه حرفهايي را خط به خط روي پيشاني رديف ميکند.
واقعيتش آنچه حيرتم را برانگيخت لحظه اي بود که مادرش مي گفت ميخواهم با تور استتار براي مزار رضايم سقفي بزنم و با سربندهاي يا فاطمه و يا حسين و پلاک تزيينش کنم چون فرزندم دردلش به جانم عاشق اهل بيت بود.
ديداري که تاسالها بر دل و جانم حک گرديده و بعيد است از لوح قلبم پاک گردد، کاش يکي بيايد و بگويد مادر يعني چه!
انتهاي پيام/*